روز شصتم ، چشمانم باز مثل بند رخت، آویخته به دستگیرهی در، رویش جورابهای تردید و شک آویزان، خشک خشک، نه صدایی، نه پیچشی، سکوت و سکون .
دل آدم گاهی وقتها میگیرد. بهانه را بدجور پیله میکند، از آن پیلههایی که معلوم نیست به پروانه شدن بینجامد یا به پوچ شدن اما امروز روز شصتم است.
چشمهایم به در خشک میشود. دوباره باید خیسشان کنم. چشم اگر زیاد خشک شود میشکند. اشکهایم میچکد. چشمهایم خیس میشود، دوباره میچسبانمشان به در. چشم خیس راحتتر از چشم خشک به در میچسبد؛ مثل تمبرهایی که هر روز میچسبانمشان به پشت نامههای سفید، خیس خیس. نامهها پرواز میکنند؛ مثل کبوتر و بر میگردند به خانه، سفید سفید؛ مثل کبوتر…
امروز روز شصتم است اما من هنوز انتظار دیدنت را میکشم . حسی غریب در وجودم تو را فریاد میکشد و دلی روشن از این که فردا تو را میبینم وجودم می کاود.
اگر آمدی و خواب بودم، بیدارم نکن! میترسم حضورت باورم نشود. برو، فقط حضورت را تازه کن. غبار آینه را بردار، دستگیره در را نوازش کن و دستی بر سر شمعدانیها بکش. بعد بیصدا برو، بگذار از فردا دوباره شصت روز منتظر باشم. شصت روز دیگر عاشق تر باشم. یشصت روز دیگر شعر بگویم و یشصت روز دیگر در خیالت و رویای با تو بودن زندگی کنم .
رفتنت را با هزاران ذکر هرگز باور کردم
ندیدنت را با تنهایی هایم در هم آمیختم و به غربت رسیدم ...
طعم شیرین خنده هایت را در رویا می چشیدم ...
اما ...رفنتنت بهر چه بود که حالا باز گشته ای ؟
من چگونه میتوانم به چشمان رویا آلودم صداقت دیدنت را ابراز کنم؟
قلبم ،عمرم و چشمانم به دیدن تو در رویا عادت کرده اند ...
رویای من ....
سکوت لحظه های سردم را تنها ترنم نوای تو میتوانست بشکند...
همه لحظه های گرمم و تمامی سکوتهای سردم را به تو مدیونم...
با شکستن حباب آرزوهایم قفلی را بر دروازه قلبم کوبیده ای ...
قفلی که تنها با نگاه تو میتوانست دوباره گشایش یابد ...
حال دروازه قلبم را گشوده ام اما ...
اما چه کسی توان رویارویی با قلب شکسته و پاره پاره ام را داراست ؟
گذر زمان را با تو کامل حس کرده ام ، از کودکی با گذر زمان آشنا بودم اما لحظه را با تو شناخته ام...و حالا هر لحظه به لحظات اموخته هایم فکر میکنم ....
می خواهم برایت مرهمی باشم ! ... برای آن نگاه خسته ای که می دانم ،... امیدش به لبخندی ست ! می خواهم برایت لبخند باشم ! ... برای آن دلی که از امید ، خالی ست ! می خواهم دست هایت را در دست های آسمان بگذارم ... تا باور کنی آسمان هم ، برای تو آغوش می گشاید ! من تو را مرهمی خواهم بود ، گرچه ... دلــــــــــی دارم ... که نیازمند یک مرهم است !
بیهوده مکن عمر گران صرف رفیقان ، عمر صرف کسی کن که دلش جان تو باشد ، امروز کسی محرم اسرار کسی نیست ، ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست .
عشق را دوسیت دارم
اگه یه روز بغض گلوت رو فشرد بهت قول نمیدم که می خندومت ولی می تونم باهات گریه کنم اگه یه روز نخواستی به حرفهام گوش بدی خبرم کن........قول می دم که خیلی ساکت باشم اگه یه روز خواستی در بری بازم خبرم کن......قول نمی دم که ازت بخوام وایسی اما میتونم باهات بدوم اما............ .........اگه یه روز سراغم رو گرفتیو خبری نشد..........سریع به دیدنم بیا حتمآ بهت احتیاج دارم
در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تورا می بوسند طناب دار تورا می بافند (مردمی که صادقانه دروغ میگویند)